دنیای پیرامون، غرق در هیاهو بود؛ تولد و مرگ، انفجار و نور با هم آمیخته بود.
در دلِ طوفانهای آتشینِ خورشید، اتمِ هیدروژنی که تازه به هلیوم بدل شده بود، با نگاهی سرشار از افتخار به فرزندانش گفت:
«عزیزان من، بتابید که سرنوشت در انتظارتان است.»
یکی از آنها که کوچکتر و کنجکاوتر از بقیه بود، از صف بیرون زد و پرسید:
«مادر، سرنوشت یعنی چه؟»
هلیوم نگاهی به پرتوِ کوچک انداخت.
او سَحر بود؛ همان کودکِ بازیگوشی که با نورِ خودش بازی میکرد.
با صدایی آرام گفت:
«فرزندم... فرض کن سرنوشت، مقصدیست بی بازگشت.»
پرتوها همهمه کنان گفتند:
«ما خانه و مادر را با هیچ مقصدی عوض نمیکنیم.»
اما پیش از آنکه جمله شان تمام شود، موجی از انرژی آنها را از آغوشِ مادر جدا کرد.
در کسری از ثانیه، به دلِ تاریکی پرتاب شدند.
سَحر، برای لحظهای بازگشت تا از آخرین تابشِ گرمِ مادر لذت ببرد.
او برخلاف باقیِ پرتوها، نه از مقصد میترسید و نه از دل کندن،
دلش میخواست بداند، لمس کند و ببیند.
سَحر با تمام توان، در دلِ تاریکی میتابید.
هرچه جلوتر میرفت، گازها کم رنگتر میشدند و فضا ساکتتر.
پرتوهای دیگر با سرعت در حرکت بودند، اما او گهگاه میایستاد، به سیاهی، به عمقِ بیپایان نگاه میکرد و برای نخستینبار، چیزی شبیه به تنهایی را حس کرد.
تقریباً هشت دقیقه بعد، سَحر خود را در دامنِ آبیرنگِ سیارهای زیبا یافت؛
با لایهای از بخار و ابر.
از میانِ پنبههای سفید گذشت، با قطراتِ زلالِ باران همرقص شد و لحظهای بر برگِ سبزِ کوچکی نشست که نسیمِ ملایمی آن را نوازش میکرد.
در همین حین، ندایی او را به سوی پنجرهای قدیمی کشاند و از شیشهی رنگارنگ آن عبور کرد.
آنسوی پنجره، سالنی پر از قفسههای چوبی و کتابهای خاک گرفته بود.
در میانهی آن، دختری ایستاده بود؛ با موهایی آشفته و نگاهی گم شده.
سَحر مسحورِ دختر شد.
تابشش نرمتر شد و آهستهتر حرکت کرد.
از لابهلای تارهای درهمتنیدهی موهایش گذشت و به جای خالیِ کتابی در قفسه رسید؛ همان کتابی که در دستانِ دخترک بود.
سپس از میانِ ذراتِ گرد و غبار عبور کرد و به سطحِ قرنیهی چشمانِ پسری رسید که آنسوی قفسه، در جستوجوی کتابی خاص بود.
قرنیه، مسیرِ سَحر و دیگر پرتوها را شکست.
پرتوها سخت همدیگر را گرفته بودند، اما عدهای فریاد زنان به حفرهی سیاهِ چشمِ پسر کشیده شدند و دیگر خبری از آنها نشد.
سَحر مقاومت کرد و جهتی دیگر برگزید.
با انعکاسی خفیف، از دلِ چشمِ پسر به دختر بازگشت، آنگاه، از دریچهی چشمِ دختر عبور کرد و به نرمی، در تاریکیِ شبکیهاش نشست.
دنیای آنجا تاریک بود؛ اما نه از جنسِ تاریکیِ ترسناکِ فضا.
اینجا چیزی شبیه به مکاشفه بود—
مثل زمانی که چشمها بستهاند، اما ذهن هنوز میبیند.
سَحر، مانند قطرهای در رود، وارد عصبِ بینایی شد.
مسیر، تاریک و پرپیچوخم بود.
اما او ترسی نداشت—نه از سیاهی، نه از گمشدن.
در اعماقِ مغزِ دختر، در کورتکسِ بینایی، به ایستگاهی رسید که در آن، دیگر تنها یک پرتو نبود.
او به احساس بدل شده بود.
به لحظهای کوتاه از شناختن.
به چیزی شبیه آشنایی، که از مرزِ منطق میگذرد و در قلب مینشیند.
در آن لحظه، دختر ناخودآگاه لبخند زد؛
انگار چیزی را پیدا کرده بود.
یا شاید، چیزی او را پیدا کرده بود...
پسر از آنسوی قفسه، برقِ نگاهش را دید و در دلش، چیزی روشن شد.
گویی تمامِ آن کتابها و جستوجوها، بهانهای بودند برای دیدنِ این لبخند.
سَحر، حالا دیگر فقط نوری عبوری نبود؛
بلکه تکهای از گذشته، و شاید، تکهای از آینده بود.
داستان کوتاه ، داستانک